سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگینامه حضرت آیت الله خامنه ای(2) (سه شنبه 87/7/2 ساعت 2:29 صبح)
مبارزات سیاسى و باز داشت ها

آیت الله خامنه اى به گفته خویش «از شاگردان فقهى، اصولى، سیاسى و انقلابى امام خمینى (ره) هستند» امـّا نخستین جرقـّه هاى سیاسى و مبارزاتى و دشمنى با طاغوت را مجاهد بزرگ و شهید راه اسلام شهید «سید مجتبى نوّاب صفوى» در ذهن ایشان زده است، هنگامیکه نوّاب صفوى با عدّه اى از فدائیان اسلام در سال 31 به مشهد رفته در مدرسه سلیمان خان، سخنرانى پر هیجان و بیدار کننده اى در موضوع احیاى اسلام و حاکمیت احکام الهى، و فریب و نیرنگ شاه و انگلیسى و دروغگویى آنان به ملـّت ایران، ایراد کردند. آیت الله خامنه‏اى آن روز از طـّلاب جوان مدرسه سلیمان خان بودند، به شدّت تحت تأثیر سخنان آتشین نوّاب واقع شدند. ایشان مى گویند: « همان وقت جرقه‏ هاى انگیزش انقلاب اسلامى به وسیله نوّاب صفوى در من به وجود آمده و هیچ شکى ندارم که اولین آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد ».

همراه با نهضت امام خمینى (قدس سره)
آیت الله خامنه ‏اى از سال 1341 که در قم حضورداشتند و حرکت انقلابى واعتراض آمیز امام خمینى علیه سیاستهاى ضد اسلامى و آمریکا پسند محمدرضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد میدان مبارزات سیاسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشیب هاى فراوان و شکنجه‏ ها و تعبیدها و زندان ها مبارزه کردند و در این مسیر ازهیچ خطرى نترسیدند. نخستین بار در محرّم سال 1383 از سوى امام خمینى (قدس سره) مأموریت یافتند که پیام ایشان را به آیت الله میلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبلیغاتى روحانیون در ماه محرّم و افشاگرى علیه سیاست هاى آمریکایى شاه و اوضاع ایران و حوادث قم، برسانند. ایشان این مأموریت را انجام دادند و خود نیز براى تبلیغ، عازم شهر بیرجند شدند و در راستاى پیام امام خمینى، به تبلیغ و افشاگرى علیه رژیم پهلوى و آمریکا پرداختند. بدین خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگیر و یک شب بازداشت شدند و فرداى آن به شرط اینکه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پیش آمدن حادثه خونین 15خرداد، باز هم ایشان را از بیرجند به مشهد آورده، تحویل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترین شرایط و شکنجه و آزارها زندانى شدند.

دوّمین بازداشت
 در بهمن 1342 - رمضان 1383- آیت الله خامنه‏ اى با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد کرمان حرکت کردند. پس از دو ـ سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و منبر و دیدار با علما و طلـّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ایشان بویژه درایـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلـّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان که مصادف با میلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ایشان در افشاگرى سیاستهاى شیطانى و آمریکایى رژیم پهلوى، به اوج رسید و ساواک شبانه ایشان را دستگیر و با هواپیما روانه تهران کرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شکنجه ها را تحمّل کردند.

سوّمین و چهارمین بازداشت
کلاسهاى تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامى ایشان در مشهد و تهران با استقبال کم نظیر جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همین فعالیت ها سبب عصبانیت ساواک شد و ایشان را مورد تعقیب قرار دادند. بدین خاطر در سال 1345 در تهران مخفیانه زندگى مى کردند و یک سال بعد ـ 1346ـ دستگیر و محبوس شدند. همین فعالیّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدریس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار دیگر توسط ساواک جهنّمى پهلوى در سال 1349 نیز دستگیر و زندانى گردند.

پنجمین بازداشت
حضرت آیت الله خامنه‏ اى «مد ظله» درباره پنجمین بازداشت خویش توسط ساواک مى نویسد:
«از سال 48 زمینه حرکت مسلحانه در ایران محسوس بود. حساسیّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژیم پیشین نیز نسبت به من، که به قرائن دریافته بودند چنین جریانى نمى تواند با افرادى از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمین بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آمیز ساواک در زندان آشکارا نشان مى داد که دستگاه از پیوستن جریان‏هاى مبارزه مسلـّحانه به کانون‏ هاى تفـّکر اسلامى به شدّت بیمناک است و نمى تواند بپذیرد که فعالیّـت هاى فکرى و تبلیغاتى من در مشهد و تهران از آن جریان ها بیگانه و به کنار است. پس از آزادى، دایره درسهاى عمومى تفسیر و کلاسهاى مخفى ایدئولوژى و... گسترش بیشترى پیدا کرد».

بازداشت ششم
در بین سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسیر و ایدئولوژى آیت الله خامنه‏اى در سه مسجد «کرامت»، «امام حسن» و «میرزا جعفر» مشهد مقدس تشکیل مىشد و هزاران نفر ازمردم مشتاق بویژه جوانان آگاه و روشنفکر و طلـّاب انقلابى و معتقد را به این سه مرکز مى کشاند و با تفکّرات اصیل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ایشان از شور و حال دیگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى کپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تکثیر و دست به دست مى گشت. طلـّاب جوان و انقلابى که درس حقیقت و مبارزه را از محضر ایشان مى ‏آموختند، با عزیمت به شهرهاى دور و نزدیکِ ایران، افکار مردم را با آن حقایق نورانى آشنا و زمینه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ‏ساختند. این فعالیـّت ها موجب شد که در دى ماه 1353 ساواک بى ‏رحمانه به خانه آیت الله خامنه‏اى در مشهد هجوم برده، ایشان را دستگیر و بسیارى از یادداشت ها و نوشته هایشان را ضبط کنند. این ششمین و سخت ترین بازداشت ایشان بود و تا پاییز 1354 در زندان کمیته مشترک شهربانى زندان بودند. در این مدت در سلولى با سخت ترین شرایط نگه داشته شدند. سختى هایى که ایشان در این بازداشت تحمّل کردند، به تعبیر خودشان «فقط براى آنان که آن شرایط را دیده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقیقى و انقلابى ادامه داشت. البته دیگر امکان تشکیل کلاس هاى سابق را به ایشان ندادند.

در آستانه پیروزى
درآستانه پیروزى انقلاب اسلامى، پیش از بازگشت امام خمینى از پاریس به تهران، «شوراى انقلاب اسلامى» با شرکت افراد و شخصیت‏هاى مبارزى همچون شهید مطهرى، شهید بهشتى، هاشمى رفسنجانى و... از سوى امام خمینى در ایران تشکیل گردید، آیت الله خامنه ‏اى نیز به فرمان امام بزرگوار به عضویت این شورا درآمد. پیام امام توسط شهید مطهرى «ره» به ایشان ابلاغ گردید و با دریافت پیام رهبر کبیر انقلاب، از مشهد به تهران آمدند


اوج‏گیرى انقلاب و تبعید به ایرانشهر

با اوج‏گیرى مبارزات و آشکار شدن انحراف در سازمان منافقین، و احساس روحانیت و مردم به لزوم تشکلى اسلامى که در راس آن به جاى افراد عادى و سیاسى، افرادى روحانى و آشناى به فقه و سیاست ‏باشند، در مشهد هسته اولیه تشکلى اسلامى با رهبرى امام و مدیریت روحانیت متعهد و انقلابى شکل یافت.آیت الله العظمى خامنه ‏اى در این ‏باره مى‏گویند:

در سالهاى 55- 56 بنده و بعضى از دوستان، دائما ذکر و فکرمان ایجاد تجمع و هماهنگى بین فعالیتهاى مبارزه‏اى بود که در تهران و جاهاى دیگر مثل قم و مشهد و دیگر جاها پیش مى‏آمد، و این پراکندگى نیروها آن روز به ما خیلى ضربه مى‏زد و چند نفرى مثل بنده و آقاى هاشمى و تعداد دیگر، دائما به این مساله فکر مى‏کردیم و بر اساس همین فکرها بود که من سال 54 یا 55 وقتى مى‏آمدم تهران، به منزل آقاى بهشتى مى‏رفتم و بارها ایشان را در منزل ملاقات مى‏کردم و مى‏گفتم: «ما باید گروهى از این رفقاى مبارز و اهل علم را جمع کنیم.شما نظرتان چیست؟» ایشان تایید مى‏کردند و من مى‏گفتم باید این کار با ریاست ‏شما باشد.

گفتند: «ریاست من چه لزومى دارد؟» گفتم: «نه تنها با شرکت‏ شما، بلکه با ریاست ‏شما، چون اگر شما نباشید نمى‏شود.» ایشان هم قبول کردند، و بالاخره منتهى شد به جلسات ما که بعدها در مشهد شکل گرفت.و ایشان هم در مشهد بودند و من نمى‏دانم این چه احساسى بود که به ماها، مى‏گفت‏باید آقاى بهشتى در این کار باشد، و این چیزى بود که آن روز ما از جهت‏ گیرى مبارزه‏ى آقاى بهشتى پیدا کرده بودیم. 

در ادامه جلسات، در تابستان سال 56 یا 55، در مشهد آقایان «ربانى‏» املشى و «حجتى کرمانى‏» با آیت الله خامنه ‏اى نشستى داشتند و قرارشد که تشکیلاتى به وجود آید.در همان جلسه، پیشنهاد مى‏شود که از آقاى شهید بهشتى هم دعوت شوند تا در این تشکیلات شرکت کنند.به طور تصادفى آقاى بهشتى هم در مشهد بودند.وقتى سراغ ایشان مى‏روند، در خیابان به حجت الاسلام باهنر بر مى‏خورند که نان و ماست و سبزى خریده و به سوى خانه مى‏رود. ماشین را نگه ‏مى‏دارند و ایشان را هم دعوت مى‏کنند. آقاى باهنر وسایل خریدارى شده را به کودکى که همراهش بود، مى‏دهد که به منزل ببرد و خودش سوار ماشین شده، چهارى نفرى به منزل آقاى بهشتى مى‏روند.قرار براى فردا گذاشته مى‏شود.فرداى آن روز، جلسه تشکیل مى‏شود و آقاى بهشتى از این پیشنهاد استقبال مى‏کند.سپس به پیشنهاد شهید بهشتى، کاغذى مى‏آورند و نامى کسانى را که باید در آن جمع شرکت کنند، یادداشت مى‏کنند.اول راى مى‏گیرند و معلوم مى‏شود که این 5 نفر همدیگر را قبول دارند. سپس نام 10 تا 15 نفر دیگر را هم مى‏نویسند. به این ترتیب جلسات ادامه مى‏یابد و تشکیلات جدید پا مى‏گیرد.ادامه جلسات در تهران برگزار مى‏شود و آیت الله خامنه‏اى هر پانزده یا بیست روز از مشهد به تهران مى‏آمدند.بعدها مرحوم شهید «هاشمى نژاد» و عده‏اى هم از قم آمدند و به تشکیلات اضافه شدند. (2)

خبر این تشکیلات را هم براى علماى دربند رژیم، مثل آقاى هاشمى رفسنجانى و ...مى‏فرستند و آنها هم تایید مى‏کنند.این تشکیلات بعدها به صورت «جامعه روحانیت مبارز» در سراسر کشور به فعالیت پرداخت.

شهید مطهرى هم در همان سال، در پیامى که از نجف از طرف امام آورده بودند، مبارزان سابقه ‏دار را به تجمع، دعوت مى‏کنند و همین ارتباطات، باعث‏ شد که تظاهرات عظیم سالهاى 56- 57 سازمان یابد.و نقش آیت الله العظمى خامنه ‏اى در پایه ‏گذارى این تشکل، بسیار قابل توجه است.آن هم تشکلى که به خاطر خدا و جهاد و شهادت پدید آمده بود، نه براى قدرت طلبى و به دست آوردن موقعیت و مقام.

در گیرودار این فعالیتها و در نقطه اوج‏گیرى انقلاب اسلامى در سال 56، رژیم ستمگر با نهایت ‏خشونت ایشان را دستگیر مى‏کند و پس از چند شب زندان، ایشان را به «ایرانشهر» تبعید مى‏کند.

اما تبعید و آب و هواى گرم و دمدار «ایرانشهر» ، کمتر از آن بودند که این مظهر جهاد، تلاش و مبارزه را آرام سازند.بلکه آن جا نیز از فرصت استفاده کرده، در ایجاد وحدت و همبستگى بین نیروهاى مبارز آن سامان و نیز وحدت بین برادران شیعه و سنى مى‏کوشند و موفقیت زیادى به دست مى‏آورند، و با تماس با مردم و تبلیغ و برطرف ساختن مشکلات و محرومیتهاى این استان ستم‏زده، نقش مهمى در توجه مردم به امام، روحانیت، اسلام و انقلاب ایفا مى‏کنند.

اتفاقا در آن سال، در ایرانشهر سیلى مى‏آید که منجر به بى‏خانمان شدن و آسیب رسیدن به عده زیادى از مردم مى‏شود.

آیت الله العظمى خامنه ‏اى با استفاده از تجربه فردوس و گناباد، یک گروه از روحانیون و طلاب را بسیج مى‏کنند و گروه امداد روحانیت را تشکیل مى‏دهند.این گروه، به قدرى در کار امداد، تبلیغ، تحریک و تشجیع مردم موفق مى‏شود که ساواک وحشت مى‏کند.ایشان را احضار مى‏کند و رئیس ساواک به معظم له مى‏گوید: دیشب در کمیسیون امنیت ‏شهربانى به ساواک گفتم، شما چقدر بى ‏عرضه هستید که هیچ‏کارى نکردید.یک تبعیدى ببینید این‏جا چه اوضاعى درست کرده؟

مقام معظم رهبرى در مدت تبعید در ایرانشهر، به تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامى پرداختند و مهمترین سنگر انقلاب، یعنى مساجد را پایگاه روشنگریهاى خود ساختند.ایشان در مدت اقامت ‏خود در ایرانشهر، نماز جمعه و تشکل شیعیان را در این شهر احیا نمودند.

در ایرانشهر، اهل تسنن که 50 تا 60 درصد جمعیت آن روز شهر را تشکیل مى‏دادند، مساجد متعددى داشتند و نماز جماعت و جمعه را در آن‏جا اقامه مى‏کردند.اما در تنها مسجد شیعیان، نماز جمعه اقامه نمى‏شد و پیشنماز هم نداشتند.از آیت الله خامنه‏اى درخواست مى‏شود تا در آن مسجد به اقامه نماز بپردازند.ایشان بتدریج‏ به فکر اقامه نماز جمعه مى‏افتند.در اولین نماز جمعه، جمعیت قابل توجهى گرد مى‏آیند که بنابه گفته اهالى در بیست ‏سال حیات آن مسجد، بى‏سابقه بوده‏است.وقتى آیت الله خامنه‏اى بالاى منبر به ایراد خطبه مى‏پردازند، آن جمعیت زیاد، پاى منبر اشک مى‏ریزند و به این وسیله، عطش و اشتیاق خود را به این مراسم عبادى - سیاسى فراموش شده، نشان مى‏دهند.

از جمله اقدامهاى دیگر مقام معظم رهبرى در ایرانشهر، پایه ‏گذارى وحدت بین شیعه و سنى است.هرچند اقدام معظم له به خاطر سیلى که در سال 57 در ایرانشهر جارى شد و خسارت فراوانى بر جاى گذاشت و ذکر آن قبلا گذشت، ناتمام ماند، لیکن وجود این تفکر و پیگیرى آن توسط ایشان، نشان دهنده هوشیارى و شناخت دقیق ایشان از مصالح اسلام و انقلاب اسلامى است. معظم له در خاطراتشان مى‏فرمایند:

بد نیست این نکته را در این‏جا بگویم که نطفه‏ اصلى هفته‏ وحدت - که حالا بحمد الله سالهاست تشکیل مى‏شود - قبل از پیروزى انقلاب شکل گرفت.ما در سال 57 قبل از پیروزى انقلاب، با این آقاى «مولوى قمر الدین‏» در ایرانشهر مذاکره کردیم که بیاییم یک عید دو طرفه داشته باشیم، و از دوازدهم تا هفدهم ربیع را جشن بگیریم.مذاکره‏اش در آن وقت انجام‏شد که اتفاقا همان روزها هم بود که در ایرانشهر سیل آمد و جشن و همه چیز ما را برد.البته آن سیل هم یکى از الطاف خفیه‏ الهى بود و ما را با وضع زندگى مردم بیشتر آشنا کرد.داخل کپرها و خانه ‏ها رفتیم و وضع زندگى مردم را از نزدیک دیدیم.قبل از آن، چند ماه در ایرانشهر بودیم، اما ظاهر قضیه را مى‏دیدیم.مردم، ما را نمى‏شناختند و ما هم مردم را نمى‏شناختیم . بعد که سیل آمد، هم ما مردم را شناختیم و هم مردم قدرى با ما آشنا شدند.  

مقام معظم رهبرى، نامه‏اى به شهید محراب «آیت الله صدوقى‏» از ایرانشهر مى‏فرستند و در آن، تحلیلى از پیوند مردم و روحانیت ارائه مى‏دهند، که این نامه، از شناخت دقیق معظم له از مردم و علاقه آنان به دین و ارزشها و پاسداران معارف اسلام، یعنى روحانیت، حکایت دارد.این تحلیل از سوى گروهکها به دلیل همین نکته تحریم مى‏شود.به بخشى از این تحلیل و جریان تحریم گروهکها توجه فرمایید:

مردم، به روحانیت اعتماد داشتند.پس در هر حرکتى، اگر روحانیت‏ بود، معنایش این بود که قاطبه‏ ملت هم هست.اگر روحانیت نبود، معنایش این بود که قاطبه‏ ملت هم نیست.اگر رهبران آن نهضت و آن حرکت، خیلى سیاسى و خیلى مسلط باشند، حداکثر این است که جمعى از مردم را با خودشان داشته‏ باشند، اما قاطبه‏ى مردم نبودند.آن‏جایى که روحانیت‏بود و قاطبه‏ى مردم بودند، طبیعى بود که آن تحول و آن نهضت، پیروز بشود، چون هیچ حرکتى وجود ندارد که مردم به صورت دسته‏جمعى در آن حضور پیدا بکنند، مگر این که آن حرکت - چه دیر و چه زود - پیروز خواهد شد، استثنا ندارد.

حضور روحانیت، حضور مردم را با خودش همراه داشت.من در سال 56 یا 57، نامه‏اى از ایرانشهر - جایى که تبعید بودم - خدمت مرحوم «آیت الله صدوقى‏» نوشتم.خود ایشان از من خواسته بودند که چنین نامه‏اى را بنویسم.آن روز در یزد، ایشان مردم را جمع کرده بودند و حرکت ‏خوبى را در این شهر شروع کرده بودند.من در آن نامه، همین تحلیل را با تفصیل ذکر کردم که در آن وقتها چاپ هم شد.همین نامه در آن روز، از سوى گروهک هایى در سرتاسر کشور - که به صورت موذیانه و نفوذى، در صفوف مبارزان و انقلابیون حضور داشتند - تحریم شد و نگذاشتند این نامه منتشر شود.هرجا این نامه را مى‏دیدند، مى‏رفتند بایکوت مى‏کردند! من خودم آن نامه را به جوانى دادم که برود در جایى تکثیر کند، ولى بعد از مدتى فهمیدیم که او کاغذ را اصلا پاره کرده و دور ریخته است! معلوم شد که جزو آن وابسته‏ هاى گروهکها بوده است.

گروهکها، همیشه روى این مساله حساسیت داشتند، یعنى احزاب و گروههاى سیاسى جداى از روحانیت، همیشه روى این حرف حساسیت دارند که ما بگوییم، هرجا شماها هستید، مردم یا کم هستند و یا اصلا نیستند.اما آن جایى که روحانیت‏ حضور داشته باشد - بخصوص اگر مجموعه‏ بزرگى از روحانیت‏ باشند - مردم یکپارچه شرکت مى‏کنند.

این تبعید تا سال 57 طول مى‏کشد و در این سال، با اوج‏گیرى انقلاب و خارج شدن کنترل اوضاع از دست رژیم، آیت الله العظمى خامنه ‏اى به مشهد بازمى‏گردند و بیشتر از پیش به فعالیت مى‏پردازند.

هسته اصلى تمام تظاهرات و راهپیماییهاى سالهاى 56- 57 در تهران، گروه‏هایى بودند که تحت مدیریت ‏شهید مظلوم آیت الله بهشتى، شهید آیت الله مطهرى، شهید باهنر و یارانشان اداره مى‏شد.و هسته ‏هاى اصلى در شهرستانها نیز روحانیونى از قبیل شهید آیت الله صدوقى، شهید «آیت الله دستغیب‏» و...بودند که در ارتباط با هسته اصلى در مرکز قرار داشتند.

در خراسان شاخص‏ترین فرد، آیت الله آقاى خامنه ‏اى بود که در مرکزیت همه تظاهرات و راهپیماییها قرار داشتند.مقام معظم رهبرى روزهاى اوج تظاهرات در مشهد را در خاطرات خود به طور مبسوط مورد بررسى قرار مى‏دهند و صحنه‏ هاى زیبایى از مقاومت مردم را بخصوص در آذرماه که عوامل رژیم، دست‏به کشتار وسیع مردم زدند، ترسیم مى‏کنند.تحصن در مشهد، به پیشنهاد معظم له انجام مى‏شود و آغازى مى‏شود براى تحصن هاى دیگر در سراسر کشور و تهران.با مطالعه این قسمت از خاطرات، به نقش مقام معظم رهبرى در سمت دادن به مبارزات مردم و مقاومت آنان در مشهد، و شجاعت ایشان و تصمیم‏گیرى صحیح و بموقع در مواقع حساس پى مى‏بریم:

مسجد کرامت ‏بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجددا مرکز تلاش و فعالیت ‏شد و آن زمانى بود که من از تبعید به «جیرفت‏» - در ماه آبان یا احتمالا اواخر مهر - برگشته بودم.وقتى بود که تظاهرات مشهد و جاهاى دیگر آغاز شده بود.ما آمدیم یک ستادى تشکیل دادیم در مسجد کرامت ‏براى هدایت کارها و مبارزات مشهد که در آن ستاد، مرحوم شهید هاشمى‏نژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و یک عده از برادران طلبه‏ جوان که همیشه با ما همراه بودند، و دو نفرشان به نام موسوى قوچانى و کامیاب، الان در قید حیات نیستند و شهید شده‏اند. (این دو نفر از آن طلبه هایى بودند که دائما در کارها ما را همراهى مى‏کردند.) در آن‏جا جمع مى‏شدیم و مردم هم آن‏جا در رفت و آمد دائمى بودند، و عجیب این است که نظامیها و پلیس، از چهارراه نادرى - که مسجد در آن‏جا بود - از ترس هیجان مردم، جرات نمى‏کردند این طرف‏تر بیایند، و این سبب شده بود که ما در این مسجد، روز را با امنیت مى‏گذراندیم و هیچ واهمه ‏اى نداشتیم که بیایند مسجد را تصرف کنند، یا ماها را بگیرند.لکن شبها را آهسته از تاریکى استفاده مى‏کردیم، مى‏آمدیم بیرون و در یک منزلى غیر از منازل خودمان مى‏رفتیم، و هر شب چند نفرى در مسجد مى‏ماندیم. خیلى شب و روزهاى پرهیجان و پرشورى بود، تا این که مسایل آذرماه مشهد - که مسایل بسیار سختى بود - پیش آمد و ابتدا به بیمارستان حمله کردند که همان روز حمله، ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم.و ماجراى رفتن به بیمارستان هم خیلى ماجراى جالبى دارد و مطالبى است که هیچ‏کس - به علت آن که نمى‏دانستند - متعرض نشده است.البته در همه‏ى شهرها جریانات پرهیجان و تعیین کننده‏اى وجود داشته، از جمله در مشهد، اما متاسفانه کسى اینها را به زبان نیاورده، در حالى که همین ها، تکه تکه، سازنده تاریخ روزهاى انقلاب است، و وقتى خبر به ما رسید که در مجلس روضه بودیم و مرا پاى تلفن خواستند، من رفتم تلفن را جواب دادم.دیدم چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا آن طرف خط از بیمارستان با دستپاچگى و سرآسیمگى مى‏گویند: «حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید!» من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم.رفتیم در اطاقى که عده‏اى از علما و چند نفر از معاریف مشهد، در آن اطاق جمع بودند و روضه‏ خوانى هم در منزل یکى از معاریف علماى مشهد بود. من رو کردم به آن آقایان، گفتم: «وضع در بیمارستان بدین منوال است و لذا ورود ما در این صحنه، احتمال زیاد دارد که مانع از ادامه‏ى تهاجم و حمله‏ى به بیماران و اطبا و پرستارها بشود، و من با آقاى طبسى قطعا خواهیم رفت.» این در حالى بود که ما با ایشان قرار نگذاشته بودیم، اما مى‏دانستم که آقاى طبسى هم خواهند آمد.به هرحال گفتم: «اگر آقایان هم بیایند، بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما مى‏رویم.» این لحن توام با عزم و تصمیم ما موجب شد که چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند: «ما هم مى‏آییم.» از جمله آقاى «مروارید» و بعضى دیگر، پیاده حرکت کردیم به طرف بیمارستان.

وقتى ما از آن منزل بیرون آمدیم، به جمعیت زیادى که در کوچه و خیابان و بازار جمع بودند و دیدند که ما داریم مى‏رویم، گفتیم به مردم اطلاع بدهند ما مى‏رویم بیمارستان.همین کار را کردند و مردم هم پشت ‏سر این عده و ما پیاده راه افتادند و مسافت از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید مثلا یک ساعت راه بود، پیاده طى کردیم و هرچه جلوتر مى‏رفتیم، جمعیت‏ بیشتر مى‏شد و با آرامى، بدون هیچ تظاهر و شعار و کارهاى هیجان ‏انگیز حرکت مى‏کردیم به طرف مقصد.تا این که رسیدیم نزدیک بیمارستان. همان‏طورى که مى‏دانید، جلو آن خیابانى که منتهى به بیمارستان امام رضاى مشهد است، یک میدانى هست که حالا اسمش فلکه‏ى امام رضا است، سه خیابان منتهى به آن فلکه مى‏شود.ما وقتى از آن خیابانى که اسمش جهانبانى بود، مى‏آمدیم به طرف بیمارستان، از دور دیدیم سربازها راه را سد کرده‏ اند، یعنى در یک صف کامل و تفنگها هم به دستشان ایستاده بودند و ممکن نبود از آن‏جا عبور کنیم.من دیدم جمعیت ‏یک مقدارى احساس اضطراب کرده ‏اند.آهسته به برادرهاى اهل علمى که همراهمان بودند، گفتم: «ما باید در همین صف مقدم، با متانت و بدون هیچ‏گونه تغییرى در وضع‏مان، به جلو برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم، یعنى سرها را پایین انداختیم، بدون این که به روى خودمان بیاوریم که اصلا سرباز یا مسلحى وجود دارد. رفتیم نزدیک تا این که تقریبا به یک مترى سربازها رسیدیم، که من ناگهان دیدم آن سربازها بى‏اختیار پس رفتند و یک راهى به اندازه عبور سه، چهار نفر باز شد و ما رفتیم.که البته آنها قصد داشتند ما برویم، بعد راه را ببندند.اما نتوانستند این کار را بکنند، چون به مجرد این که ما از آن خط عبور کردیم، جمعیت هجوم آوردند و آنها نتوانستند کنترل کنند، و در نتیجه، حدود مثلا چند صد نفر آدم با ما تا در بیمارستان آمدند.بعد هم گفتیم در را باز کردند و وارد بیمارستان شدیم.با ورود به بیمارستان، آن دانشجویان و پرستاران و اطبا که در بیمارستان بودند، وقتى ما را دیدند، جان گرفته و ما به طرف جایگاه وسط بیمارستان - که به نظرم یک مجسمه‏اى نصب شده بود - رفتیم و مردم آن مجسمه را فرود آوردند و شکستند، که در این هنگام، رگبار گلوله‏ هاى کالیبر - 50 به طرف مردم هدف‏ گیرى شد.در حالى که براى متفرق کردن یا کشتن یک عده از مردم، گلوله‏ هاى کالیبر کوچک مثل ژ - 3 و این قبیل هم کافى بود.اما با گلوله‏ هاى کالیبر - 50 که یک سلاح بسیار خطرناک و براى کارهاى دیگرى درست‏شده است، شروع به تیراندازى کردند و بعدا که خبرنگاران خارجى براى دیدن به آن‏جا آمدند، من پوکه‏ هاى گلوله‏ هاى کالیبر - 50 را به آنها نشان دادم و به آنها گفتم خبر این جنایت را به دنیا مخابره کنید، تا دنیا بداند با ما چگونه رفتار کردند.

به هرحال، بعد از یک ساعت که خودمان هم نمى‏دانستیم باید چه کارى بکنیم، با چند نفر از روحانیون به یک اطاقى رفتیم تا ببینیم چه کار باید کرد، در حالى که معلوم نبود تهاجم ادامه دارد یا خیر؟ من آن‏جا پیشنهاد کردم که اعلام کنیم، همین‏جا متحصن مى‏شویم و تا خواسته ‏هایمان برآورده نشود، آن‏جا را ترک نمى‏کنیم.در آن جلسه که حدود هشت تا ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند، من براى این که هیچ‏گونه تزلزل و خدشه‏اى به مطلب وارد نشود، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم ما امضاءکنندگان زیر اعلام مى‏کنیم: «تا انجام خواسته‏ هایمان در این‏جا خواهیم بود.» که یکى از خواسته‏ ها عزل فرماندار نظامى و یکى دیگر، محاکمه‏ عامل گلوله ‏باران بیمارستان امام رضا و چیزهاى دیگر بود.

بدین وسیله، اعلام تحصن کردیم و این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از مشهد، اثر مهمى بخشید.و از نقاط عطف مبارزات مشهد بود.که بعدا هیجان هاى بسیار و تظاهرات پرشور و کشتار عمومى مردم را در مشهد به دنبال داشت.

مقام معظم رهبرى پس از بازگشت از تبعیدگاه ایرانشهر به مشهد، در سال 1357 همراه چند تن از دوستان و همرزمان مانند شهید بهشتى، شهید باهنر، حجت الاسلام و المسلمین هاشمى رفسنجانى و آیت الله موسوى اردبیلى، طرح اولیه «حزب جمهورى اسلامى‏» را پى‏ریزى کردند.این حزب که بنابه ضرورتهاى سالهاى اوج مبارزات، یعنى 57 و 58 تشکیل مى‏شد، نقش بسیار مهمى در یارى رساندن به حضرت امام خمینى قدس سره و مبارزه با لیبرالها، منافقین و جریان بنى صدر داشت - که در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد - دبیر کلى حزب به عهده شهید بهشتى بود تا حادثه غم‏ انگیز 7 تیر 1360 که در اثر توطئه تروریستى منافقین، شهید بهشتى به همراه 72 تن از بهترین یاران امام و انقلاب به شهادت رسید.در تاریخ 10 شهریور 1360 در جلسه شوراى مرکزى حزب جمهورى اسلامى، مقام معظم رهبرى به عنوان سومین دبیر کل حزب انتخاب شدند و در خرداد سال 62 این مسؤولیت دوباره به عهده ایشان گذاشته شد تا این که به واسطه منتفى شدن ضرورتهاى اولیه ایجاد حزب و شرایط جدیدى که تشکلهاى سیاسى را فاقد جایگاه در جامعه امام و امت مى‏کرد، پیشنهاد انحلال آن از سوى حضرت آیت الله العظمى خامنه ‏اى و شوراى مرکزى حزب به حضرت امام داده ‏شد و با موافقت امام (ره)، حزب منحل شد.در ابتداى تشکیل حزب، قرار گذاشته مى‏شود که نام ده نفر به عنوان مؤسسین حزب اعلام شود.این ده نفر، کسانى بودند که مجموعشان را ملت ایران مى‏شناخت. پیش‏ بینى مى‏شد که این ده نفر را ساواک بگیرد و زندان یا اعدام کند و فرصت کار از آنها گرفته شود، لذا ده نفر دوم معین مى‏شوند تا ادامه راه ده نفر اول را اعلام کنند.فکر مى‏شد که اعدام ده نفر اول، زمینه را براى پذیرش ده نفر دوم و تشکیلات حزب فراهم خواهد کرد و مردم را متوجه مبارزات خواهد نمود.این نقشه اجرا مى‏شود، ولى مشیت و خواست ‏خدا بر زنده ماندن ده نفر اول قرار مى‏گیرد.اینان تا این اندازه براى زندان، شکنجه و مرگ خود را آماده کرده بودند تا بلکه انقلاب اسلامى گسترش یابد و به ثمر رسد.