سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگینامه حضرت آیت الله خامنه ای(1) (سه شنبه 87/7/2 ساعت 2:27 صبح)
دوران کودکی و نوجوانی

رهبر عالیقدر حضرت آیت الله سید على خامنه ‏اى فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج سید جواد حسینى خامنه ‏اى، در روز 24 تیرماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنیا گشود. ایشان دومین پسر خانواده هستند. زندگى حجت الاسلام حاج سید جواد خامنه ‏اى مانند بیشتر روحانیون و مدرسّان علوم دینى، بسیار ساده بود. همسر و فرزندانش نیز معناى عمیق قناعت و ساده زیستى را از او یاد گرفته بودند و با آن خو داشتند.

حجت الاسلام حاج سید جواد خامنه ای و همسرشان که دختر حجت الاسلام سید هاشم نجف آبادی بود. سعی بلیغی در تربیت فرزند خود داشته و در دوران طفولیت زمینه شناخت و آشنایی او را با معارف اسلامی فراهم ساختند.

رهبر بزرگوار در ضمن بیان نخستین خاطره ‏هاى زندگى خود از وضع و حال زندگى خانواده‏ شان چنین مى گویند: «پدرم روحانى معروفى بود، امّا خیلى پارسا و گوشه گیر... زندگى ما به سختى مى ‏گذشت. من یادم هست شب‏هایى اتفاق مى ‏افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهیه مى ‏کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود

امّا خانه‏ اى را که خانواده سید جواد در آن زندگى مى کردند، رهبر انقلاب چنین توصیف مى کنند: «منزل پدرى من که در آن متولد شده ‏ام، تا چهارـ پنج سالگى من، یک خانه 60 ـ 70 مترى در محّله فقیر نشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیر زمین تاریک و خفه‏ اى! هنگامى که براى پدرم میهمان مى آمد (و معمولاً پدر بنا بر این که روحانى و محل مراجعه مردم بود، میهمان داشت) همه ما باید به زیر زمین مى ‏رفتیم تا مهمان برود. بعد عدّه اى که به پدر ارادتى داشتند، زمین کوچکى را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شدیم

رهبر انقلاب از دوران کودکى در خانواده اى فقیر امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صمیمی، اینگونه پرورش یافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سید محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را یاد بگیرند. سپس، دو برادر را در مدرسه تازه تأسیس اسلامى « دار التعّلیم دیانتى » ثبت نام کردند و این دو دوران تحصیل ابتدایى را در آن مدرسه گذراندند.

 

تحصیلات مقدماتی

آقا سید على، از چهار سالگى آموزش قرآن را در مکتب‏خانه آغاز و در هفت ‏سالگى راهى دبستان شدند و پس از پایان تحصیلات دوران ابتدایى، دوره سه ساله سیکل اول دبیرستان را پشت‏ سر گذاشتند.آقا، خاطرات خود را از دوران مکتب و مدرسه چنین بیان مى ‏فرمایند:

باید بگویم اولین مرکز درسى که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال یا پنج ‏سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را - که از من، سه سال و نیم بزرگ بودند - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند، یعنى مکتبى که معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.البته من خیلى کوچک بودم.

تجربه ‏اى که از آن وقت مى ‏توانم به یاد بیاورم ، این است که بچه را در آن سنین چهار، پنج ‏سالگى، اصلا نباید به مدرسه و مکتب و اینها گذاشت ، براى این که هیچ فایده ‏اى ندارد.من به نظرم مى ‏رسد که از آن دوره‏ى مکتب قبل از مدرسه، هیچ استفاده‏ علمى و درسى نکردم.گذاشته بودند که ما قرآن یاد بگیریم - طبعا - چون در مکتبها معمولا قرآن درس مى ‏دادند.آن وقت در مدرسه‏ ها قرآن معمول نبود.درس نمى ‏دادند.

بد نیست ‏بدانید که من متولد 1318 هستم.این دورانى که مى ‏گویم، سالهاى 1323، 1324، آن سالهاست - اوایل مکتب رفتن ما - بنابر این یک دوره آن است، که اولین روز مکتب اول را یادم نیست.پس از مدتى - یکى، دو ماه - که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبى گذاشتند که مردانه بود، یعنى معلمش مرد مسنى بود.شاید شما در این داستانهاى قدیمى، «ملا مکتبى‏» خوانده باشید، درست همان ملا مکتبى تصویر شده در داستانها و در قصه‏ هاى قدیمى، ما پیش او درس مى ‏خواندیم.

من کوچکترین فرد آن مکتب بودم - شاید آن وقت، حدود پنج‏سالم بود - و چون هم خیلى کوچک بودم، هم سید و پسر عالم بودم، این آقاى «ملا مکتبى‏» ، صبح ها من را کنار دست‏خودش مى ‏نشاند و پول کمى، مثلا اسکناس پنج قرانى - آن وقتها اسکناس پنج ریالى بود.اسکناس یک تومانى و دو تومانى، شما ندیده‏ اید - یا دو تومانى از جیب خود بیرون مى ‏آورد، به من مى ‏داد و مى‏ گفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مى ‏کرد به این که به این ترتیب - مثلا - پولش برکت پیدا کند، چون درآمدى نداشتند.

روز اولى که ما را به آن مدرسه بردند، من یادم است که از نظر من روز بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى کرد که به نظر من - آن وقت - خیلى بود.البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقدارى بیشتر از نصف این اتاق (1) بود، اما به چشم کودکى آن روز من، جاى خیلى بزرگى مى ‏آمد.و چون پنجره‏ هایش شیشه نداشت و از این کاغذهاى مومى داشت، تاریک و بد بود.مدتى هم آن جا بودیم.

لیکن روز اول که ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود، روز شلوغى بود.بچه‏ ها بازى مى ‏کردند، ما هم بازى مى‏ کردیم.اتاق ما کلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقت کودکى من - وعده‏ بچه ‏هاى کلاس اول، زیاد بود.حالا که فکر مى ‏کنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه‏ هاى کلاس اول بودیم و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره‏ بدى از آن روز ندارم.

البته چشم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمى ‏دانست، خودم هم نمى ‏دانستم، فقط مى ‏فهمیدم که چیزهایى را درست نمى ‏بینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است، پدر و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند.آن وقت، وقتى که من عینکى شدم، گمان مى ‏کنم حدود سیزده سالم بود، لیکن در این دوره‏ اول مدرسه و اینها این نقص کار من بود. قیافه‏ معلم را از دور نمى ‏دیدم.تخته‏ سیاه را که روى آن مى ‏نوشتند، اصلا نمى ‏دیدم، و این مشکلات زیادى را در کار تحصیل من به وجود مى ‏آورد.

حالا خوشبختانه بچه‏ ها در کودکى، فورا شناسایى مى ‏شوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک مى‏ گیرند و رسیدگى مى ‏کنند.آن وقت اصلا این چیزها در مدرسه ‏اى معمول نبود.

البته این مدرسه‏ ما یک مدرسه‏ به اصطلاح غیر دولتى بود، بعلاوه مدرسه‏ دینى بود که معلمین و مدیرانش از افراد بسیار متدین انتخاب شده بودند، و با برنامه ‏هاى اندکى دینى ‏تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى ‏شد، چون آن مدرسه‏ ها اصلا برنامه‏ دینى درستى نداشت و کسى توجهى و اعتنایى به آن نمى ‏کرد.

در مورد معلمین اول ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقاى «تدین‏» بود، تا چند سال پیش زنده بود.من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادى با او داشتم.مشهد که مى ‏رفتم، دیدن ما مى ‏آمد.پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم.یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقاى روحانى بود، الان یادم است، نمى ‏دانم کجاست.عده‏اى از معلمین را یادم است، بله، تا کلاس ششم - دوره‏ دبستان - خیلى از معلمین را دورادور مى ‏شناختم.البته متاسفانه الان هیچ کدام را نمى ‏دانم کجا هستند.اصلا زنده ‏اند، نیستند و چه مى ‏کنند، لیکن بعد از دوره‏ مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنایى داشتم. 

مقام معظم رهبرى در مورد علاقه خود به درسهاى مختلف در دوران دبستان مى ‏فرمایند:

دورانهاى کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست، الان هیچ نمى ‏توانم قضاوتى بکنم که به چه درس هایى علاقه داشتم، لیکن در اواخر دوره‏ دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم، خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم.البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم، قرآن را با صداى بلند مى ‏خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم. - یک کتاب دینى را آن وقت ‏به ما درس مى ‏دادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها کتاب خیلى خوبى بود، من تکه ‏هایى از آن کتاب را - فصل، فصل بود - حفظ مى ‏کردم.

در همان دوره‏ آخر دبستان - یعنى کلاس پنجم و ششم - تا منبر آقاى فلسفى را از رادیو پخش مى ‏کردند که ما از رادیو شنیده بودیم، من تقلید منبر او را - در بچگى - مى ‏کردم.به همان سبک، آن بخشهاى کتاب دینى را با صداى بلندى و خیلى شمرده مى ‏خواندم. معلمم و پدر و مادرم خیلى خوششان مى ‏آمد، من را تشویق مى ‏کردند.بله، این درسهایى بود که آن وقت دوست مى‏ داشتم.

آقا سید على به موازات طى درسهاى کلاسیک، به تحصیلات طلبگى در مدرسه «نواب‏» پرداختند و در کنار تحصیل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازیهاى متداول دوران خود مى ‏پرداختند:

در مورد بازى کردن پرسیدند؟ بله، بازى هم مى ‏کردیم.منتها در کوچه بازى مى‏ کردیم، در خانه جاى بازى نداشتیم و بازی هاى آن وقت ‏بچه ‏ها فرق مى ‏کرد.یک مقدار هم بازیهاى ورزشى بود، مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازى مى ‏کردیم.من آن موقع در کوچه، با بچه‏ ها والیبال بازى مى ‏کردم، خیلى هم والیبال را دوست ‏داشتم.الان هم اگر گاهى بخواهیم ورزش دسته ‏جمعى بکنیم - البته با بچه ‏هاى خودم - به والیبال رو مى ‏آوریم که ورزش خیلى خوبى است.

بازیهاى غیر ورزشى آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایى بود که در آنها خیلى معنا و مفهومى نبود، یعنى اگر فرض کنى که بعضى از بازیها ممکن است ‏براى بچه ‏ها آموزنده باشد و انسان با تفکر، آنها را انتخاب کند، این بازیهایى که الان در ذهن من هست، واقعا این خصوصیت را نداشت، ولى بازى و سرگرمى بود.

چیزى که حتما مى ‏دانم براى شما جالب است، این است که من همان وقت، معمم بودم، یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - که ایشان سؤال کردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همین طور، از اوایلى که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه مى ‏رفتم، زمستان که مى ‏شد، مادرم عمامه به سرم مى ‏پیچید.مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه مى ‏پیچید و به مدرسه مى ‏رفتیم.البته اسباب زحمت‏ بود که جلوى بچه ‏ها، یکى با قباى بلند و لباس جور دیگر باشد.طبعا مقدارى حالت انگشت ‏نمایى و اینها بود، اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران مى‏ کردیم، نمى ‏گذاشتیم که در این زمینه‏ ها خیلى سخت ‏بگذرد.

به هرحال، بازى در کوچه بود. البته خاطراتى هم در این زمینه دارم که الان اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت‏ بگویم. بازى ما بیشتر در کوچه بود، در خانه کمتر به بازى مى ‏رسیدیم‏» .

آقا سید على در دوران نوجوانى نیز به ورزش ادامه دادند، اما بهترین تفریح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبه‏ ها و مباحث علمى و دوستانه با آنها مى ‏دانستند.

«ماها متاسفانه سرگرمی هاى خیلى کمى داشتیم، این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارک بود، ولى کم و خیلى محدود، مثلا در مشهد فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیط هایش، محیطهاى خیلى بدى بود.ماها هم خانواده‏ هایى بودیم که پدر و مادرها مقید بودند، اصلا نمى ‏توانستیم برویم. براى امثال من در دوره‏ جوانى، امکان این که بتوانند از این مراکز عمومى تفریحى استفاده کنند، وجود نداشت، به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبى نبود، غالبا مراکز آلوده‏اى بود.

دستگاه هاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند که مراکز عمومى را آلوده‏ به شهوات و فساد بکنند، این کار، تعمدا و طبعا با برنامه‏ ریزى انجام مى ‏شد.آن وقتها این را حدس مى ‏زدیم، بعدها که قراین و اطلاعات بیشترى پیدا کردیم، معلوم شد که واقعا همین طور بوده است، یعنى با برنامه ‏ریزى، محیطهاى عمومى را فاسد مى ‏کردند! لذا ماها نمى ‏توانستیم برویم.بنابر این تفریحهاى آن وقت ماها از این قبیل نبود.

تفریح من در محیط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبه‏ ها بود.به مدرسه‏ خودمان - مدرسه‏ اى داشتیم، مدرسه‏ نواب - مى ‏رفتیم، جو طلبه‏ ها براى ما جو شیرینى بود.طلبه ‏ها دور هم جمع مى ‏شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مى ‏کردند و حرف مى ‏زدند.محیط مدرسه براى خود طلبه‏ ها مثل یک باشگاه محسوب مى ‏شد، در وقت ‏بی‏کارى آن‏جا دور هم جمع مى ‏شدند.علاوه بر این، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلى خوبى بود.آن‏جا هم افراد متدین، طلاب، روحانیون و علما مى ‏آمدند، مى ‏نشستند و با هم بحث علمى مى ‏کردند، بعضى هم صحبتهاى دوستانه مى ‏کردند.تفریحهاى ما اینها بود.

البته من از آن وقت، ورزش مى ‏کردم، الان هم ورزش مى ‏کنم.متاسفانه مى ‏بینم جوانهاى ما در ورزش، سستى مى ‏کنند، که این خیلى خطاست.آن وقت ما کوه مى ‏رفتیم، پیاده ‏رویهاى طولانى مى ‏کردیم.من با دوستان خودم، چند بار از کوههاى اطراف مشهد، همین طور کوه به کوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم.از این گونه ورزشها داشتیم.البته اینها تفریحهاى سرگرم کننده ‏اى بود که خارج از محیط شهر محسوب مى ‏شد.

حالا در تهران، این دامنه‏ى زیباى البرز و ارتفاعات به این قشنگى و خوب هست، من خودم هفته ‏اى چند بار به این ارتفاعات مى ‏روم. متاسفانه مى ‏بینم نسبت ‏به جمعیت تهران، کسانى که آن جا مى ‏آیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده مى ‏کنند، خیلى کم است! تاسف مى ‏خورم که چرا جوانهاى ما از این محیط طبیعى و زیبا استفاده نمى ‏کنند! اگر آن وقت در مشهد ما یک چنین کوه هاى نزدیکى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، کوه هاى به این خوبى و به این نزدیکى نداشتیم  ماها بیشتر هم استفاده مى ‏کردیم.
 

تحصیلات حوزوى

ملت ایران پیش از آلوده شدن به فرهنگ تحمیلى غرب، پایبند به آداب و رسوم و فرهنگ غنى ملى و اسلامى خود بود. ابتدا روشنفکران غرب‏زده و سپس رضاخان در تغییر فرهنگ خودى، با استفاده از تبلیغات و زور، تلاش گسترده‏اى به عمل آوردند که نتیجه آن غرب‏زدگى ملت و تغییر لباس و بسیارى از سنن اصیل او بود.حجت الاسلام و المسلمین «سید جواد خامنه ‏اى‏» در برابر این موج تباه ‏کننده ایستاد و فرزندان خود، از جمله آقا سید على را در کسوت لباس روحانیت درآورد.

آقا سید على در خصوص این که از چه وقتى به فکر آینده افتادند و چطور شد که لباس و درسهاى طلبگى و راه نورانى روحانیت را انتخاب کردند، مى ‏فرمایند:

چه زمانى به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست.این که در آینده‏ زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب بکنم، از اول براى خود من و براى خانواده‏ى من معلوم بود، همه مى ‏دانستند که من بناست طلبه و روحانى شوم.این چیزى بود که پدرم مى ‏خواست و مادرم بشدت دوست ‏داشت.خود من هم علاقه‏ مند بودم، یعنى هیچ بى ‏علاقه به این مساله نبودم.

اما این که لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود، به خاطر این بود که پدرم با هرکارى که رضاخان پهلوى کرده بود، مخالف بود - از جمله، اتحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمى ‏داشت همان لباسى را که رضاخان بزور مى ‏گوید، بپوشیم. مى‏ دانید که رضاخان، لباس فعلى مردم را که آن وقت لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحمیل کرد.ایرانی ها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى ‏پوشیدند. او اجبار کرد که بایستى این جور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید.

پدرم این را دوست نمى ‏داشت، از این جهت‏ بود که لباس ما را همان لباس معمولى خودش که لباس طلبگى بود، قرارداده بود، اما نیت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى ‏خواست، هم مادرم مى ‏خواست،  و از کلاس پنجم دبستان، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع کردم.

آقا سید على، در کسوت روحانیت، درس هاى کلاسیک زمان را نیز مى ‏خواندند و لباس مانعى براى فعالیتهاى علمى و حتى نشاط و بازیهاى نوجوانى و جوانى ایشان نبود.

معلمى داشتیم که خودش طلبه بود و معلم کلاس پنجم ما هم بود - پنجم یا ششم، به نظرم هر دو سال، معلم ما بود. - او پیشنهاد کرد که به ما درس جامع المقدمات بدهد.مى ‏دید که من و یکى، دو نفر از بچه ‏ها علاقه ‏مندیم و استعدادمان هم خوب بود، فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.

جامع المقدمات، اولین کتابى است که طلبه‏ ها مى‏ خواندند، الان هم هنوز معمول است، خودش مجموعه‏اى از جزوات، یعنى چند کتاب کوچک است.من چند تا از آن کتابهاى کوچک را در دبستان خواندم، بعد هم که بیرون آمدم، بشدت و با جدیت و علاقه دنبال کردم.

من بعد از دبستان، دبیرستان نرفتم، دوره‏ى دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مى ‏خواندم.درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره‏ دبستان، مدرسه‏ طلبگى رفتم - یعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم، یعنى معلوم بود که دیگر بناست طلبه بشوم.

البته طلبگى و لباس طلبگى، به هیچ وجه مانع از کارهاى کودکانه‏  آن زمان نبود، یعنى هم عمامه سرمان مى ‏گذاشتیم، هم وقتى مى ‏خواستیم بازى کنیم، عمامه را در خانه مى ‏گذاشتیم، به کوچه مى ‏آمدیم و با همان قبا بازى مى ‏کردیم، مى‏ دویدیم - کارهایى که بچه‏ ها مى ‏کنند. - وقتى مى ‏خواستیم با پدرم به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان مى ‏گذاشتیم و عبا را دوش مى ‏کردیم و با همان وضع کوچک و چهره‏ کودکانه به مدرسه مى ‏رفتیم و مى ‏آمدیم.

نقش پدر و مادر فهمیده، آگاه و علاقه‏ مند به سعادت فرزندان، چقدر ارزنده است و در زندگى آقا سید على، در حد والایى این هدایت و نقش را مشاهده مى‏ کنیم.آیت الله خامنه ‏اى بعضى دروس مقدماتى را نزد پدر گرانقدر و داراى مقام علمى بالاى خود خواندند و در تابستان ها که کلاس درس تعطیل مى ‏شد، دروسى را که پدرشان تعیین مى‏ کردند، نزد ایشان مى ‏خواندند، و به همین دلیل، پیشرفت‏ سریعى در دروس حوزوى داشتند و پیش از اتمام سن هجده سالگى، تمام دروس سطوح را خوانده و درس خارج را شروع کرده بودند.

از دیگر فعالیتهاى مقام معظم رهبرى در دوران جوانى، مطالعه کتابهاى غیر درسى بود که هم اکنون نیز با تمام مشغله ‏اى که دارند، به آن ادامه مى‏ دهند:

من در دوران جوانى، زیاد مطالعه مى ‏کردم، غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مى‏ کردم و مى ‏خواندم، هم کتاب تاریخ مى ‏خواندم، هم کتاب ادبیات، هم کتاب شعر، هم کتاب قصه و رمان مى ‏خواندم.به کتاب قصه خیلى علاقه داشتم و خیلى از رمانهاى معروف را در دوره‏ى نوجوانى خواندم.شعر هم مى‏ خواندم.من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره‏ نوجوانى و جوانى آشنا شدم.به کتاب تاریخ علاقه داشتم، و چون درس عربى مى ‏خواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حدیث هم علاقه داشتم.

الان احادیثى یادم است که آنها را دوره‏ نوجوانى خواندم و یادداشت کردم، دفتر کوچکى داشتم که یادداشت مى ‏کردم.احادیثى را که دیروز یا همین هفته نگاه کرده باشم، یادم نمى ‏ماند، مگر این که یادآوریى وجود داشته باشد.اما آنهایى را که در آن دوره خواندم، کاملا یادم است.شماها هم واقعا باید قدر بدانید، هرچه امروز مطالعه مى ‏کنید، برایتان مى ‏ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى ‏شود.

این دوره‏ نوجوانى براى مطالعه و یادگرفتن، دوره‏ خیلى خوبى است، واقعا یک دوره‏ طلایى است و با هیچ دوران دیگرى قابل مقایسه نیست.

من خیلى کتاب نگاه مى‏ کردم، منزل ما هم کتاب زیاد بود.پدرم کتابخانه‏ خوبى داشت و خیلى از کتابها هم براى من مورد استفاده بود.البته خود ماها هم کتاب داشتیم، کرایه هم مى ‏کردیم.نزدیک منزل ما کتاب فروشى کوچکى بود که کتاب، کرایه مى ‏داد. من رمان و اینها که مى ‏خواندم، معمولا از آن جا کرایه مى ‏کردم.

الان یادم افتاد که کتابخانه‏ آستان قدس هم مراجعه مى‏ کردم، آستان قدس هم در مشهد، کتابخانه‏ خیلى خوبى دارد.در دوره‏ اوایل طلبگى - در همان سنین پانزده، شانزده سالگى - به آن‏جا مراجعه مى ‏کردم.گاهى روزها آن‏جا مى ‏رفتم - نزدیک آستان قدس است. - و مشغول مطالعه مى ‏شدم.صداى اذان با بلندگو پخش مى ‏شد، به قدرى غرق مطالعه بودم که صداى اذان را نمى ‏شنیدم! خیلى نزدیک بود و صدا خیلى شدید داخل قرائتخانه مى ‏آمد و ظهر مى ‏گذشت.بعد از مدتى مى‏ فهمیدیم که ظهر شده است! با کتاب انس داشتم.البته الان هم که در این سن هستم و همان طور که گفتید، بعضى از شماها جاى فرزند من هستید و بعضى مثل نوه من مى ‏مانید، الان هم از خیلى از نوجوانها بیشتر مطالعه مى ‏کنم، این را هم بدانید. 

در این جا ضرورى مى ‏دانیم به خاطره دیگرى از مقام معظم رهبرى اشاره کنیم تا جایگاه مطالعه را بهتر دریابیم و ملاحظه کنیم که رهبرى با وجود مسؤولیت هاى خطیر، فرصت مناسبى را براى مطالعه اختصاص داده ‏اند و زیادى مشغله و بالا بودن مسؤولیت، منافاتى با مطالعه منظم ندارد.

هرکسى که در یک بخش یا گوشه‏اى، مشغول تبلیغ و کار است، رابطه خودش را با کسب معلومات قطع نکند.نگوییم کار داریم و نمى ‏رسیم.من خودم، اوایل انقلاب که شد، حدود دو سال رابطه ‏ام با کتاب قطع شد.با آن همه اشتغال که ما داشتیم، مگر فرجام داشت؟ من، شب ساعت 11 و یا بیشتر، به خانه مى‏ رفتم و کار، ساعت 6- 5 صبح آغاز شده بود.تازه، عده ‏اى ملاقاتى در خانه هم داشتم.خانه‏ ما هم دم دست ‏بود. مى ‏رفتم و مى ‏دیدم عده‏اى از ارگانهاى مملکتى، از نهادهاى انقلابى، از بخشهاى مختلف، از علماى شهرستانها و...در اتاق نشسته‏اند و کار دارند.اصلا مجال نبود.مدتها مدید مى‏ گذشت که من فرزندان خودم را نمى ‏دیدم، با این که در خانه‏ خودمان بودیم! وقتى موقع شب مى ‏رفتم، خواب بودند و صبح هم وقتى بیرون مى ‏آمدم، خواب بودند.روزهاى متمادى مى ‏شد که من بچه‏ ها را نمى ‏دیدم.این، وضع زندگى ما بود.ناگهان به خودم نهیب زدم و الان سه، چهار سال است که شروع به مطالعه کرده ‏ام...شروع مجدد من به مطالعه، بعد از اشتغال به ریاست جمهورى است.الان من مطالعه هم مى ‏کنم و به کارم هم مى ‏رسم و مى ‏بینم منافات با هم ندارند.مطالعه‏ علمى - تاریخى هم دارم، مطالعه‏ تفننى هم مى ‏کنم.

سرودن اشعار با نام مستعار «امین‏»

آقا سید على در دوره جوانى، با طبع لطیفى که داشتند، با نام مستعار «امین‏» به سرودن شعر نیز مى ‏پرداختند. آقا به ماجراى سرودن شعر در دوره جوانى خود اشاره کرده و تداوم این طبع لطیف در حال حاضر را بیان مى‏ کنند:

عرض کنم حضور شما که ماجراى «امین‏» ، ماجراى دیگر و عالم دیگرى است، عالم شعر و احساس و این هاست.البته مقدارى راجع به شعر با شماها صحبت کرده‏ ام، چند کلمه‏ دیگر هم صحبت مى ‏کنم.

من در دوره جوانى، شعر گفتن را شروع کردم و گاهى شعر مى ‏گفتم، منتها به دلایلى، تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - که آن وقت در مشهد تشکیل مى ‏شد و من هم شرکت مى ‏کردم - نمى ‏خواندم.حالا عیبى ندارد آن دلیلى را که گفتم به آن دلیل نمى‏ خواندم، بگویم.

علت، این بود که چون من سابقه‏ زیادى با شعر داشتم، شعر را مى ‏شناختم، یعنى خوب و بد شعر را مى ‏شناختم.در آن انجمن، وقتى که شعرى خوانده مى ‏شد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - که بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شده ‏اند - نقدى که من نسبت ‏به شعر انجام مى ‏دادم، نقدى بود که غالبا مورد تایید و تصدیق حضار - از جمله خود آن شاعر - قرار مى ‏گرفت . وقتى که شعر خودم را نگاه مى ‏کردم، با دید یک نقاد مى ‏دیدم که این شعر، من را راضى نمى ‏کند، لذا نمى ‏خواستم آن شعر را بخوانم، یعنى اگر شعرى بود که از شعر آن روز بهتر بود، حتما مى‏ خواندم.لیکن مى‏ نشستم، فکر مى‏ کردم، شعر را مى ‏گفتم، مى ‏نوشتم و پاکنویس مى ‏کردم، اما در آن انجمن نمى ‏خواندم.چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همین نقدهایى که مى ‏شد - از جمله خود من زیاد نقد مى ‏کردم - بالاتر از این شعر بود.شاید شعرهایى خوانده مى ‏شد که از سطح آن شعر بالاتر نبود، اما مورد نقد قرار مى ‏گرفت.

به هر حال، مى ‏توانم این طور بگویم آن شعر، من را به عنوان یک ناقد، راضى نمى ‏کرد. اتفاق افتاده بود که در غیر از آن انجمن، انجمنهاى دیگرى در بعضى از شهرهاى دیگر - یک شهر از شهرهاى معروف شعر خیز ایران که حالا نمى‏ خواهم اسم بیاورم - شرکت کرده بودم و آن‏جا دیدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد، از من شعر خواستند، لذا من خواندم، همان سالهاى قدیم.

این که مى ‏گویم، مربوط به سالهاى 1336، 37 و آن وقتهاست، در حدود سنین بیست، بیست و یک ساله، یا حد اکثر بیست و دو ساله بودم.البته این تا سالهاى 1342 و 1344- تا آن وقتها - ادامه داشت که بعد دیگر غرق شدن در کارهاى مبارزات، ما را از کار شعر و اینها بکلى دور کرد، انجمن هم دیگر نمى ‏رفتم.

به هر حال، آن زمان شعر مى ‏گفتم، بعد شعر گفتن را رها کردم و نمى ‏گفتم، تا چند سال قبل از این، که تصادفا یک جورى شد که دوباره احساس کردم مایلم گاهى چیزى بر زبان، یا بر ذهن، یا روى کاغذ بیاورم، آنها هم دربین مردم پخش نشده است - حالا شما یک بیت را خواندید  - از شعرهایى که من گفته ‏ام، چند غزل بیشتر در دست مردم نیست، نمى‏ دانم شما این را از کجا و از چه کسى شنیده‏ اید.این غزلى که مطلعش را خواندید، مال خیلى دور نیست، خیال مى ‏کنم مربوط به همین سه، چهار سال قبل است.

ادامه تحصیل در حوزه ‏هاى علمیه

آقا سید على در سن هجده سالگى، همزمان با اخذ دیپلم متوسطه، موفق به گذرانیدن درس هاى سطوح در نزد پدرشان و اساتید دیگر حوزه علمیه مشهد، مانند «حاج هاشم قزوینى‏» و «حاج سید احمد مدرس یزدى‏» شدند.ایشان سپس دو سال از درس خارج خود را در مشهد، در خدمت «آیت الله میلانى‏» گذراندند به این ترتیب که:

کتاب «انموذ و صمدیه‏» را در مدرسه «سلیمانخان‏» مشهد، نزد آقاى «علوى‏» که خود در رشته پزشکى به تحصیلات مشغول بود، خواندند.سپس «سیوطى‏» را با مقدارى از «مغنى‏» ، نزد شخصى به نام آقاى «مسعود» در همان مدرسه مى ‏خوانند و از آن‏جا که برادر بزرگشان (سید محمد) در مدرسه نواب اتاق داشت، به آن‏جا رفته و «معالم‏» را نیز شروع مى ‏کنند.با پیشنهاد پدرشان، کتاب «شرایع الاسلام‏» محقق حلى را نزد ایشان مى‏ خوانند، و تا مبحث کتاب «حج‏» ، به تنهایى نزد پدر مشغول تحصیل مى ‏شوند.سپس همراه با برادرشان در درس «شرح لمعه‏» پدرشان شرکت مى‏ کنند.سه چهارم شرح لمعه را به این طریق مى ‏خوانند و بقیه را نزد مرحوم آقا میرزا مدرس یزدى - که مدرس معروف شرح لمعه و قوانین در مدرسه نواب بود - خواندند.پس از اتمام شرح لمعه، بخش عمده درس «رسائل و مکاسب‏» و «کفایه‏» را نزد مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینى - که از شاگردان مرحوم آقا میرزا مهدى اصفهانى و اهل ریاضت و مدرس درجه یک مشهد و معروف بود - خواندند.

تمام دوران تحصیل آقا سید على، از آغاز رسمى دوران طلبگى تا پایان دوره سطح، پنج‏سال و نیم بیشتر طول نکشید.

درس خارج را ایشان نزد مرحوم آیت الله میلانى - که از مراجع مشهد و مرد ملایى بودند - شروع کردند.یک سال درس اصول و دو سال و نیم در درس فقه ایشان، حاضر شدند و در اواخر سال 37 به قم عزیمت نمودند.

ضمنا در مشهد که بودند، مدتى هم در درس خارج آقا شیخ هاشم قزوینى - که به اصرار ایشان برگزار کرده بود - حاضر شدند. درس دیگرى که ایشان گذراندند، درس «فلسفه‏» ى «آقاى میرزا جواد آقا تهرانى‏» بود. سپس به توصیه یکى از دوستان، نزد شخصى به نام «آقا شیخ رضا ایسى‏» که در مشهد محضر دار، اما ملاى فاضل و معتقد به حکمت‏بودند، درس «منظومه‏» را شروع کردند. (8)

شوق آشنایى با حوزه‏ هاى علمیه جهان تشیع و  شیوه ‏هاى تدریس در مراکز علمى اسلامى، آقا سید على هجده ساله را در سال 1336 به «نجف اشرف‏» کشاند و مدت دو سال در آن‏جا رحل اقامت گزید و در درسهاى اساتید بزرگ آن حوزه حاضر شدند، به رغم علاقه به ماندن در نجف، به خاطر مخالفت پدر، به مشهد مراجعت فرموده و سپس به قم عزیمت مى‏ کنند.

در نجف، در درسهاى آیات عظام، «سید محسن حکیم‏» ، «خویى‏» ، « سید محمود شاهرودى‏» ، «آقا میرزا باقر زنجانى‏» ، «میرزا حسن یزدى‏» و «آقا سید یحیى یزدى‏» «میرزا حسن بجنوردى» شرکت مى‏ کنند. از بین درس ها و اساتید، بیشتر از درس آیت الله حکیم، به خاطر سلامت روانى و نظرات فقهى خیلى خوب، و درس آقا میرزا حسن بجنوردى در مسجد «طوسى‏» خوششان مى ‏آمد.


آیت الله خامنه اى از سال 1337 تا 1343 در حوزه علمیه قم به تحصیلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آیت الله العظمى بروجردى، امام خمینى، شیخ مرتضى حائرى یزدى وعلـّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که یک چشم پدر به علت «آب مروارید» نابینا شده است، بسیار غمگین شدند و بین ماندن در قم و ادامه تحصیل در حوزه عظیم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در تردید ماندند. آیت الله خامنه اى به این نتیجـه رسیدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمایند. ایشان در این مـورد مى گویند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفیقات زیادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظیفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفیقى داشتم، اعتقادم این است که ناشى از همان بّرى «نیکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آیت الله خامنه اى بر سر این دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتید و آشنایان افسوس مى خوردند که چرا ایشان به این زودى حوزه علمیه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آینده چنین و چنان مى شدند!... امّا آینده نشان داد که انتخاب ایشان درست بوده و دست تقدیر الهى براى ایشان سر نوشتى دیگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آیا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولایت امر مسلمین خواهد رسید؟! ایشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ایام تعطیل یا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصیلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتید بزرگ حوزه مشهد بویژه آیت الله میلانى ادامه دادند. همچنین ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصیل و مراقبت از پدر پدر پیر و بیمار، به تدریس کتب فقه و اصول و معارف دینى به طلـّاب پرداختند.