مبارزات سیاسى و باز داشت ها
آیت الله خامنه اى به گفته خویش «از شاگردان فقهى، اصولى، سیاسى و انقلابى امام خمینى (ره) هستند» امـّا نخستین جرقـّه هاى سیاسى و مبارزاتى و دشمنى با طاغوت را مجاهد بزرگ و شهید راه اسلام شهید «سید مجتبى نوّاب صفوى» در ذهن ایشان زده است، هنگامیکه نوّاب صفوى با عدّه اى از فدائیان اسلام در سال 31 به مشهد رفته در مدرسه سلیمان خان، سخنرانى پر هیجان و بیدار کننده اى در موضوع احیاى اسلام و حاکمیت احکام الهى، و فریب و نیرنگ شاه و انگلیسى و دروغگویى آنان به ملـّت ایران، ایراد کردند. آیت الله خامنهاى آن روز از طـّلاب جوان مدرسه سلیمان خان بودند، به شدّت تحت تأثیر سخنان آتشین نوّاب واقع شدند. ایشان مى گویند: « همان وقت جرقه هاى انگیزش انقلاب اسلامى به وسیله نوّاب صفوى در من به وجود آمده و هیچ شکى ندارم که اولین آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد ».
همراه با نهضت امام خمینى (قدس سره)
آیت الله خامنه اى از سال 1341 که در قم حضورداشتند و حرکت انقلابى واعتراض آمیز امام خمینى علیه سیاستهاى ضد اسلامى و آمریکا پسند محمدرضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد میدان مبارزات سیاسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشیب هاى فراوان و شکنجه ها و تعبیدها و زندان ها مبارزه کردند و در این مسیر ازهیچ خطرى نترسیدند. نخستین بار در محرّم سال 1383 از سوى امام خمینى (قدس سره) مأموریت یافتند که پیام ایشان را به آیت الله میلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبلیغاتى روحانیون در ماه محرّم و افشاگرى علیه سیاست هاى آمریکایى شاه و اوضاع ایران و حوادث قم، برسانند. ایشان این مأموریت را انجام دادند و خود نیز براى تبلیغ، عازم شهر بیرجند شدند و در راستاى پیام امام خمینى، به تبلیغ و افشاگرى علیه رژیم پهلوى و آمریکا پرداختند. بدین خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگیر و یک شب بازداشت شدند و فرداى آن به شرط اینکه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پیش آمدن حادثه خونین 15خرداد، باز هم ایشان را از بیرجند به مشهد آورده، تحویل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترین شرایط و شکنجه و آزارها زندانى شدند.دوّمین بازداشت
در بهمن 1342 - رمضان 1383- آیت الله خامنه اى با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد کرمان حرکت کردند. پس از دو ـ سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و منبر و دیدار با علما و طلـّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ایشان بویژه درایـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلـّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان که مصادف با میلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ایشان در افشاگرى سیاستهاى شیطانى و آمریکایى رژیم پهلوى، به اوج رسید و ساواک شبانه ایشان را دستگیر و با هواپیما روانه تهران کرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شکنجه ها را تحمّل کردند.سوّمین و چهارمین بازداشت
کلاسهاى تفسیر و حدیث و اندیشه اسلامى ایشان در مشهد و تهران با استقبال کم نظیر جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همین فعالیت ها سبب عصبانیت ساواک شد و ایشان را مورد تعقیب قرار دادند. بدین خاطر در سال 1345 در تهران مخفیانه زندگى مى کردند و یک سال بعد ـ 1346ـ دستگیر و محبوس شدند. همین فعالیّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدریس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار دیگر توسط ساواک جهنّمى پهلوى در سال 1349 نیز دستگیر و زندانى گردند.
پنجمین بازداشت
حضرت آیت الله خامنه اى «مد ظله» درباره پنجمین بازداشت خویش توسط ساواک مى نویسد:
«از سال 48 زمینه حرکت مسلحانه در ایران محسوس بود. حساسیّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژیم پیشین نیز نسبت به من، که به قرائن دریافته بودند چنین جریانى نمى تواند با افرادى از قبیل من در ارتباط نباشد، افزایش یافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمین بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آمیز ساواک در زندان آشکارا نشان مى داد که دستگاه از پیوستن جریانهاى مبارزه مسلـّحانه به کانون هاى تفـّکر اسلامى به شدّت بیمناک است و نمى تواند بپذیرد که فعالیّـت هاى فکرى و تبلیغاتى من در مشهد و تهران از آن جریان ها بیگانه و به کنار است. پس از آزادى، دایره درسهاى عمومى تفسیر و کلاسهاى مخفى ایدئولوژى و... گسترش بیشترى پیدا کرد».بازداشت ششم
در بین سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسیر و ایدئولوژى آیت الله خامنهاى در سه مسجد «کرامت»، «امام حسن» و «میرزا جعفر» مشهد مقدس تشکیل مىشد و هزاران نفر ازمردم مشتاق بویژه جوانان آگاه و روشنفکر و طلـّاب انقلابى و معتقد را به این سه مرکز مى کشاند و با تفکّرات اصیل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ایشان از شور و حال دیگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى کپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تکثیر و دست به دست مى گشت. طلـّاب جوان و انقلابى که درس حقیقت و مبارزه را از محضر ایشان مى آموختند، با عزیمت به شهرهاى دور و نزدیکِ ایران، افکار مردم را با آن حقایق نورانى آشنا و زمینه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ساختند. این فعالیـّت ها موجب شد که در دى ماه 1353 ساواک بى رحمانه به خانه آیت الله خامنهاى در مشهد هجوم برده، ایشان را دستگیر و بسیارى از یادداشت ها و نوشته هایشان را ضبط کنند. این ششمین و سخت ترین بازداشت ایشان بود و تا پاییز 1354 در زندان کمیته مشترک شهربانى زندان بودند. در این مدت در سلولى با سخت ترین شرایط نگه داشته شدند. سختى هایى که ایشان در این بازداشت تحمّل کردند، به تعبیر خودشان «فقط براى آنان که آن شرایط را دیده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقیقى و انقلابى ادامه داشت. البته دیگر امکان تشکیل کلاس هاى سابق را به ایشان ندادند.
در آستانه پیروزى
درآستانه پیروزى انقلاب اسلامى، پیش از بازگشت امام خمینى از پاریس به تهران، «شوراى انقلاب اسلامى» با شرکت افراد و شخصیتهاى مبارزى همچون شهید مطهرى، شهید بهشتى، هاشمى رفسنجانى و... از سوى امام خمینى در ایران تشکیل گردید، آیت الله خامنه اى نیز به فرمان امام بزرگوار به عضویت این شورا درآمد. پیام امام توسط شهید مطهرى «ره» به ایشان ابلاغ گردید و با دریافت پیام رهبر کبیر انقلاب، از مشهد به تهران آمدند
اوجگیرى انقلاب و تبعید به ایرانشهر
با اوجگیرى مبارزات و آشکار شدن انحراف در سازمان منافقین، و احساس روحانیت و مردم به لزوم تشکلى اسلامى که در راس آن به جاى افراد عادى و سیاسى، افرادى روحانى و آشناى به فقه و سیاست باشند، در مشهد هسته اولیه تشکلى اسلامى با رهبرى امام و مدیریت روحانیت متعهد و انقلابى شکل یافت.آیت الله العظمى خامنه اى در این باره مىگویند:
در سالهاى 55- 56 بنده و بعضى از دوستان، دائما ذکر و فکرمان ایجاد تجمع و هماهنگى بین فعالیتهاى مبارزهاى بود که در تهران و جاهاى دیگر مثل قم و مشهد و دیگر جاها پیش مىآمد، و این پراکندگى نیروها آن روز به ما خیلى ضربه مىزد و چند نفرى مثل بنده و آقاى هاشمى و تعداد دیگر، دائما به این مساله فکر مىکردیم و بر اساس همین فکرها بود که من سال 54 یا 55 وقتى مىآمدم تهران، به منزل آقاى بهشتى مىرفتم و بارها ایشان را در منزل ملاقات مىکردم و مىگفتم: «ما باید گروهى از این رفقاى مبارز و اهل علم را جمع کنیم.شما نظرتان چیست؟» ایشان تایید مىکردند و من مىگفتم باید این کار با ریاست شما باشد.
گفتند: «ریاست من چه لزومى دارد؟» گفتم: «نه تنها با شرکت شما، بلکه با ریاست شما، چون اگر شما نباشید نمىشود.» ایشان هم قبول کردند، و بالاخره منتهى شد به جلسات ما که بعدها در مشهد شکل گرفت.و ایشان هم در مشهد بودند و من نمىدانم این چه احساسى بود که به ماها، مىگفتباید آقاى بهشتى در این کار باشد، و این چیزى بود که آن روز ما از جهت گیرى مبارزهى آقاى بهشتى پیدا کرده بودیم.
در ادامه جلسات، در تابستان سال 56 یا 55، در مشهد آقایان «ربانى» املشى و «حجتى کرمانى» با آیت الله خامنه اى نشستى داشتند و قرارشد که تشکیلاتى به وجود آید.در همان جلسه، پیشنهاد مىشود که از آقاى شهید بهشتى هم دعوت شوند تا در این تشکیلات شرکت کنند.به طور تصادفى آقاى بهشتى هم در مشهد بودند.وقتى سراغ ایشان مىروند، در خیابان به حجت الاسلام باهنر بر مىخورند که نان و ماست و سبزى خریده و به سوى خانه مىرود. ماشین را نگه مىدارند و ایشان را هم دعوت مىکنند. آقاى باهنر وسایل خریدارى شده را به کودکى که همراهش بود، مىدهد که به منزل ببرد و خودش سوار ماشین شده، چهارى نفرى به منزل آقاى بهشتى مىروند.قرار براى فردا گذاشته مىشود.فرداى آن روز، جلسه تشکیل مىشود و آقاى بهشتى از این پیشنهاد استقبال مىکند.سپس به پیشنهاد شهید بهشتى، کاغذى مىآورند و نامى کسانى را که باید در آن جمع شرکت کنند، یادداشت مىکنند.اول راى مىگیرند و معلوم مىشود که این 5 نفر همدیگر را قبول دارند. سپس نام 10 تا 15 نفر دیگر را هم مىنویسند. به این ترتیب جلسات ادامه مىیابد و تشکیلات جدید پا مىگیرد.ادامه جلسات در تهران برگزار مىشود و آیت الله خامنهاى هر پانزده یا بیست روز از مشهد به تهران مىآمدند.بعدها مرحوم شهید «هاشمى نژاد» و عدهاى هم از قم آمدند و به تشکیلات اضافه شدند. (2)
خبر این تشکیلات را هم براى علماى دربند رژیم، مثل آقاى هاشمى رفسنجانى و ...مىفرستند و آنها هم تایید مىکنند.این تشکیلات بعدها به صورت «جامعه روحانیت مبارز» در سراسر کشور به فعالیت پرداخت.
شهید مطهرى هم در همان سال، در پیامى که از نجف از طرف امام آورده بودند، مبارزان سابقه دار را به تجمع، دعوت مىکنند و همین ارتباطات، باعث شد که تظاهرات عظیم سالهاى 56- 57 سازمان یابد.و نقش آیت الله العظمى خامنه اى در پایه گذارى این تشکل، بسیار قابل توجه است.آن هم تشکلى که به خاطر خدا و جهاد و شهادت پدید آمده بود، نه براى قدرت طلبى و به دست آوردن موقعیت و مقام.
در گیرودار این فعالیتها و در نقطه اوجگیرى انقلاب اسلامى در سال 56، رژیم ستمگر با نهایت خشونت ایشان را دستگیر مىکند و پس از چند شب زندان، ایشان را به «ایرانشهر» تبعید مىکند.
اما تبعید و آب و هواى گرم و دمدار «ایرانشهر» ، کمتر از آن بودند که این مظهر جهاد، تلاش و مبارزه را آرام سازند.بلکه آن جا نیز از فرصت استفاده کرده، در ایجاد وحدت و همبستگى بین نیروهاى مبارز آن سامان و نیز وحدت بین برادران شیعه و سنى مىکوشند و موفقیت زیادى به دست مىآورند، و با تماس با مردم و تبلیغ و برطرف ساختن مشکلات و محرومیتهاى این استان ستمزده، نقش مهمى در توجه مردم به امام، روحانیت، اسلام و انقلاب ایفا مىکنند.
اتفاقا در آن سال، در ایرانشهر سیلى مىآید که منجر به بىخانمان شدن و آسیب رسیدن به عده زیادى از مردم مىشود.
آیت الله العظمى خامنه اى با استفاده از تجربه فردوس و گناباد، یک گروه از روحانیون و طلاب را بسیج مىکنند و گروه امداد روحانیت را تشکیل مىدهند.این گروه، به قدرى در کار امداد، تبلیغ، تحریک و تشجیع مردم موفق مىشود که ساواک وحشت مىکند.ایشان را احضار مىکند و رئیس ساواک به معظم له مىگوید: دیشب در کمیسیون امنیت شهربانى به ساواک گفتم، شما چقدر بى عرضه هستید که هیچکارى نکردید.یک تبعیدى ببینید اینجا چه اوضاعى درست کرده؟
مقام معظم رهبرى در مدت تبعید در ایرانشهر، به تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامى پرداختند و مهمترین سنگر انقلاب، یعنى مساجد را پایگاه روشنگریهاى خود ساختند.ایشان در مدت اقامت خود در ایرانشهر، نماز جمعه و تشکل شیعیان را در این شهر احیا نمودند.
در ایرانشهر، اهل تسنن که 50 تا 60 درصد جمعیت آن روز شهر را تشکیل مىدادند، مساجد متعددى داشتند و نماز جماعت و جمعه را در آنجا اقامه مىکردند.اما در تنها مسجد شیعیان، نماز جمعه اقامه نمىشد و پیشنماز هم نداشتند.از آیت الله خامنهاى درخواست مىشود تا در آن مسجد به اقامه نماز بپردازند.ایشان بتدریج به فکر اقامه نماز جمعه مىافتند.در اولین نماز جمعه، جمعیت قابل توجهى گرد مىآیند که بنابه گفته اهالى در بیست سال حیات آن مسجد، بىسابقه بودهاست.وقتى آیت الله خامنهاى بالاى منبر به ایراد خطبه مىپردازند، آن جمعیت زیاد، پاى منبر اشک مىریزند و به این وسیله، عطش و اشتیاق خود را به این مراسم عبادى - سیاسى فراموش شده، نشان مىدهند.
از جمله اقدامهاى دیگر مقام معظم رهبرى در ایرانشهر، پایه گذارى وحدت بین شیعه و سنى است.هرچند اقدام معظم له به خاطر سیلى که در سال 57 در ایرانشهر جارى شد و خسارت فراوانى بر جاى گذاشت و ذکر آن قبلا گذشت، ناتمام ماند، لیکن وجود این تفکر و پیگیرى آن توسط ایشان، نشان دهنده هوشیارى و شناخت دقیق ایشان از مصالح اسلام و انقلاب اسلامى است. معظم له در خاطراتشان مىفرمایند:
بد نیست این نکته را در اینجا بگویم که نطفه اصلى هفته وحدت - که حالا بحمد الله سالهاست تشکیل مىشود - قبل از پیروزى انقلاب شکل گرفت.ما در سال 57 قبل از پیروزى انقلاب، با این آقاى «مولوى قمر الدین» در ایرانشهر مذاکره کردیم که بیاییم یک عید دو طرفه داشته باشیم، و از دوازدهم تا هفدهم ربیع را جشن بگیریم.مذاکرهاش در آن وقت انجامشد که اتفاقا همان روزها هم بود که در ایرانشهر سیل آمد و جشن و همه چیز ما را برد.البته آن سیل هم یکى از الطاف خفیه الهى بود و ما را با وضع زندگى مردم بیشتر آشنا کرد.داخل کپرها و خانه ها رفتیم و وضع زندگى مردم را از نزدیک دیدیم.قبل از آن، چند ماه در ایرانشهر بودیم، اما ظاهر قضیه را مىدیدیم.مردم، ما را نمىشناختند و ما هم مردم را نمىشناختیم . بعد که سیل آمد، هم ما مردم را شناختیم و هم مردم قدرى با ما آشنا شدند.
مقام معظم رهبرى، نامهاى به شهید محراب «آیت الله صدوقى» از ایرانشهر مىفرستند و در آن، تحلیلى از پیوند مردم و روحانیت ارائه مىدهند، که این نامه، از شناخت دقیق معظم له از مردم و علاقه آنان به دین و ارزشها و پاسداران معارف اسلام، یعنى روحانیت، حکایت دارد.این تحلیل از سوى گروهکها به دلیل همین نکته تحریم مىشود.به بخشى از این تحلیل و جریان تحریم گروهکها توجه فرمایید:
مردم، به روحانیت اعتماد داشتند.پس در هر حرکتى، اگر روحانیت بود، معنایش این بود که قاطبه ملت هم هست.اگر روحانیت نبود، معنایش این بود که قاطبه ملت هم نیست.اگر رهبران آن نهضت و آن حرکت، خیلى سیاسى و خیلى مسلط باشند، حداکثر این است که جمعى از مردم را با خودشان داشته باشند، اما قاطبهى مردم نبودند.آنجایى که روحانیتبود و قاطبهى مردم بودند، طبیعى بود که آن تحول و آن نهضت، پیروز بشود، چون هیچ حرکتى وجود ندارد که مردم به صورت دستهجمعى در آن حضور پیدا بکنند، مگر این که آن حرکت - چه دیر و چه زود - پیروز خواهد شد، استثنا ندارد.
حضور روحانیت، حضور مردم را با خودش همراه داشت.من در سال 56 یا 57، نامهاى از ایرانشهر - جایى که تبعید بودم - خدمت مرحوم «آیت الله صدوقى» نوشتم.خود ایشان از من خواسته بودند که چنین نامهاى را بنویسم.آن روز در یزد، ایشان مردم را جمع کرده بودند و حرکت خوبى را در این شهر شروع کرده بودند.من در آن نامه، همین تحلیل را با تفصیل ذکر کردم که در آن وقتها چاپ هم شد.همین نامه در آن روز، از سوى گروهک هایى در سرتاسر کشور - که به صورت موذیانه و نفوذى، در صفوف مبارزان و انقلابیون حضور داشتند - تحریم شد و نگذاشتند این نامه منتشر شود.هرجا این نامه را مىدیدند، مىرفتند بایکوت مىکردند! من خودم آن نامه را به جوانى دادم که برود در جایى تکثیر کند، ولى بعد از مدتى فهمیدیم که او کاغذ را اصلا پاره کرده و دور ریخته است! معلوم شد که جزو آن وابسته هاى گروهکها بوده است.
گروهکها، همیشه روى این مساله حساسیت داشتند، یعنى احزاب و گروههاى سیاسى جداى از روحانیت، همیشه روى این حرف حساسیت دارند که ما بگوییم، هرجا شماها هستید، مردم یا کم هستند و یا اصلا نیستند.اما آن جایى که روحانیت حضور داشته باشد - بخصوص اگر مجموعه بزرگى از روحانیت باشند - مردم یکپارچه شرکت مىکنند.
این تبعید تا سال 57 طول مىکشد و در این سال، با اوجگیرى انقلاب و خارج شدن کنترل اوضاع از دست رژیم، آیت الله العظمى خامنه اى به مشهد بازمىگردند و بیشتر از پیش به فعالیت مىپردازند.
هسته اصلى تمام تظاهرات و راهپیماییهاى سالهاى 56- 57 در تهران، گروههایى بودند که تحت مدیریت شهید مظلوم آیت الله بهشتى، شهید آیت الله مطهرى، شهید باهنر و یارانشان اداره مىشد.و هسته هاى اصلى در شهرستانها نیز روحانیونى از قبیل شهید آیت الله صدوقى، شهید «آیت الله دستغیب» و...بودند که در ارتباط با هسته اصلى در مرکز قرار داشتند.
در خراسان شاخصترین فرد، آیت الله آقاى خامنه اى بود که در مرکزیت همه تظاهرات و راهپیماییها قرار داشتند.مقام معظم رهبرى روزهاى اوج تظاهرات در مشهد را در خاطرات خود به طور مبسوط مورد بررسى قرار مىدهند و صحنه هاى زیبایى از مقاومت مردم را بخصوص در آذرماه که عوامل رژیم، دستبه کشتار وسیع مردم زدند، ترسیم مىکنند.تحصن در مشهد، به پیشنهاد معظم له انجام مىشود و آغازى مىشود براى تحصن هاى دیگر در سراسر کشور و تهران.با مطالعه این قسمت از خاطرات، به نقش مقام معظم رهبرى در سمت دادن به مبارزات مردم و مقاومت آنان در مشهد، و شجاعت ایشان و تصمیمگیرى صحیح و بموقع در مواقع حساس پى مىبریم:
مسجد کرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجددا مرکز تلاش و فعالیت شد و آن زمانى بود که من از تبعید به «جیرفت» - در ماه آبان یا احتمالا اواخر مهر - برگشته بودم.وقتى بود که تظاهرات مشهد و جاهاى دیگر آغاز شده بود.ما آمدیم یک ستادى تشکیل دادیم در مسجد کرامت براى هدایت کارها و مبارزات مشهد که در آن ستاد، مرحوم شهید هاشمىنژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و یک عده از برادران طلبه جوان که همیشه با ما همراه بودند، و دو نفرشان به نام موسوى قوچانى و کامیاب، الان در قید حیات نیستند و شهید شدهاند. (این دو نفر از آن طلبه هایى بودند که دائما در کارها ما را همراهى مىکردند.) در آنجا جمع مىشدیم و مردم هم آنجا در رفت و آمد دائمى بودند، و عجیب این است که نظامیها و پلیس، از چهارراه نادرى - که مسجد در آنجا بود - از ترس هیجان مردم، جرات نمىکردند این طرفتر بیایند، و این سبب شده بود که ما در این مسجد، روز را با امنیت مىگذراندیم و هیچ واهمه اى نداشتیم که بیایند مسجد را تصرف کنند، یا ماها را بگیرند.لکن شبها را آهسته از تاریکى استفاده مىکردیم، مىآمدیم بیرون و در یک منزلى غیر از منازل خودمان مىرفتیم، و هر شب چند نفرى در مسجد مىماندیم. خیلى شب و روزهاى پرهیجان و پرشورى بود، تا این که مسایل آذرماه مشهد - که مسایل بسیار سختى بود - پیش آمد و ابتدا به بیمارستان حمله کردند که همان روز حمله، ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم.و ماجراى رفتن به بیمارستان هم خیلى ماجراى جالبى دارد و مطالبى است که هیچکس - به علت آن که نمىدانستند - متعرض نشده است.البته در همهى شهرها جریانات پرهیجان و تعیین کنندهاى وجود داشته، از جمله در مشهد، اما متاسفانه کسى اینها را به زبان نیاورده، در حالى که همین ها، تکه تکه، سازنده تاریخ روزهاى انقلاب است، و وقتى خبر به ما رسید که در مجلس روضه بودیم و مرا پاى تلفن خواستند، من رفتم تلفن را جواب دادم.دیدم چند نفر از دوست و آشنا و غیر آشنا آن طرف خط از بیمارستان با دستپاچگى و سرآسیمگى مىگویند: «حمله کردند، زدند، کشتند، به داد برسید!» من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم.رفتیم در اطاقى که عدهاى از علما و چند نفر از معاریف مشهد، در آن اطاق جمع بودند و روضه خوانى هم در منزل یکى از معاریف علماى مشهد بود. من رو کردم به آن آقایان، گفتم: «وضع در بیمارستان بدین منوال است و لذا ورود ما در این صحنه، احتمال زیاد دارد که مانع از ادامهى تهاجم و حملهى به بیماران و اطبا و پرستارها بشود، و من با آقاى طبسى قطعا خواهیم رفت.» این در حالى بود که ما با ایشان قرار نگذاشته بودیم، اما مىدانستم که آقاى طبسى هم خواهند آمد.به هرحال گفتم: «اگر آقایان هم بیایند، بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما مىرویم.» این لحن توام با عزم و تصمیم ما موجب شد که چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند: «ما هم مىآییم.» از جمله آقاى «مروارید» و بعضى دیگر، پیاده حرکت کردیم به طرف بیمارستان.
وقتى ما از آن منزل بیرون آمدیم، به جمعیت زیادى که در کوچه و خیابان و بازار جمع بودند و دیدند که ما داریم مىرویم، گفتیم به مردم اطلاع بدهند ما مىرویم بیمارستان.همین کار را کردند و مردم هم پشت سر این عده و ما پیاده راه افتادند و مسافت از حدود بازار تا بیمارستان را که شاید مثلا یک ساعت راه بود، پیاده طى کردیم و هرچه جلوتر مىرفتیم، جمعیت بیشتر مىشد و با آرامى، بدون هیچ تظاهر و شعار و کارهاى هیجان انگیز حرکت مىکردیم به طرف مقصد.تا این که رسیدیم نزدیک بیمارستان. همانطورى که مىدانید، جلو آن خیابانى که منتهى به بیمارستان امام رضاى مشهد است، یک میدانى هست که حالا اسمش فلکهى امام رضا است، سه خیابان منتهى به آن فلکه مىشود.ما وقتى از آن خیابانى که اسمش جهانبانى بود، مىآمدیم به طرف بیمارستان، از دور دیدیم سربازها راه را سد کرده اند، یعنى در یک صف کامل و تفنگها هم به دستشان ایستاده بودند و ممکن نبود از آنجا عبور کنیم.من دیدم جمعیت یک مقدارى احساس اضطراب کرده اند.آهسته به برادرهاى اهل علمى که همراهمان بودند، گفتم: «ما باید در همین صف مقدم، با متانت و بدون هیچگونه تغییرى در وضعمان، به جلو برویم تا مردم پشت سرمان بیایند و همین کار را کردیم، یعنى سرها را پایین انداختیم، بدون این که به روى خودمان بیاوریم که اصلا سرباز یا مسلحى وجود دارد. رفتیم نزدیک تا این که تقریبا به یک مترى سربازها رسیدیم، که من ناگهان دیدم آن سربازها بىاختیار پس رفتند و یک راهى به اندازه عبور سه، چهار نفر باز شد و ما رفتیم.که البته آنها قصد داشتند ما برویم، بعد راه را ببندند.اما نتوانستند این کار را بکنند، چون به مجرد این که ما از آن خط عبور کردیم، جمعیت هجوم آوردند و آنها نتوانستند کنترل کنند، و در نتیجه، حدود مثلا چند صد نفر آدم با ما تا در بیمارستان آمدند.بعد هم گفتیم در را باز کردند و وارد بیمارستان شدیم.با ورود به بیمارستان، آن دانشجویان و پرستاران و اطبا که در بیمارستان بودند، وقتى ما را دیدند، جان گرفته و ما به طرف جایگاه وسط بیمارستان - که به نظرم یک مجسمهاى نصب شده بود - رفتیم و مردم آن مجسمه را فرود آوردند و شکستند، که در این هنگام، رگبار گلوله هاى کالیبر - 50 به طرف مردم هدف گیرى شد.در حالى که براى متفرق کردن یا کشتن یک عده از مردم، گلوله هاى کالیبر کوچک مثل ژ - 3 و این قبیل هم کافى بود.اما با گلوله هاى کالیبر - 50 که یک سلاح بسیار خطرناک و براى کارهاى دیگرى درستشده است، شروع به تیراندازى کردند و بعدا که خبرنگاران خارجى براى دیدن به آنجا آمدند، من پوکه هاى گلوله هاى کالیبر - 50 را به آنها نشان دادم و به آنها گفتم خبر این جنایت را به دنیا مخابره کنید، تا دنیا بداند با ما چگونه رفتار کردند.
به هرحال، بعد از یک ساعت که خودمان هم نمىدانستیم باید چه کارى بکنیم، با چند نفر از روحانیون به یک اطاقى رفتیم تا ببینیم چه کار باید کرد، در حالى که معلوم نبود تهاجم ادامه دارد یا خیر؟ من آنجا پیشنهاد کردم که اعلام کنیم، همینجا متحصن مىشویم و تا خواسته هایمان برآورده نشود، آنجا را ترک نمىکنیم.در آن جلسه که حدود هشت تا ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند، من براى این که هیچگونه تزلزل و خدشهاى به مطلب وارد نشود، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم ما امضاءکنندگان زیر اعلام مىکنیم: «تا انجام خواسته هایمان در اینجا خواهیم بود.» که یکى از خواسته ها عزل فرماندار نظامى و یکى دیگر، محاکمه عامل گلوله باران بیمارستان امام رضا و چیزهاى دیگر بود.
بدین وسیله، اعلام تحصن کردیم و این تحصن هم در مشهد و هم در خارج از مشهد، اثر مهمى بخشید.و از نقاط عطف مبارزات مشهد بود.که بعدا هیجان هاى بسیار و تظاهرات پرشور و کشتار عمومى مردم را در مشهد به دنبال داشت.
مقام معظم رهبرى پس از بازگشت از تبعیدگاه ایرانشهر به مشهد، در سال 1357 همراه چند تن از دوستان و همرزمان مانند شهید بهشتى، شهید باهنر، حجت الاسلام و المسلمین هاشمى رفسنجانى و آیت الله موسوى اردبیلى، طرح اولیه «حزب جمهورى اسلامى» را پىریزى کردند.این حزب که بنابه ضرورتهاى سالهاى اوج مبارزات، یعنى 57 و 58 تشکیل مىشد، نقش بسیار مهمى در یارى رساندن به حضرت امام خمینى قدس سره و مبارزه با لیبرالها، منافقین و جریان بنى صدر داشت - که در جاى خود به آنها اشاره خواهد شد - دبیر کلى حزب به عهده شهید بهشتى بود تا حادثه غم انگیز 7 تیر 1360 که در اثر توطئه تروریستى منافقین، شهید بهشتى به همراه 72 تن از بهترین یاران امام و انقلاب به شهادت رسید.در تاریخ 10 شهریور 1360 در جلسه شوراى مرکزى حزب جمهورى اسلامى، مقام معظم رهبرى به عنوان سومین دبیر کل حزب انتخاب شدند و در خرداد سال 62 این مسؤولیت دوباره به عهده ایشان گذاشته شد تا این که به واسطه منتفى شدن ضرورتهاى اولیه ایجاد حزب و شرایط جدیدى که تشکلهاى سیاسى را فاقد جایگاه در جامعه امام و امت مىکرد، پیشنهاد انحلال آن از سوى حضرت آیت الله العظمى خامنه اى و شوراى مرکزى حزب به حضرت امام داده شد و با موافقت امام (ره)، حزب منحل شد.در ابتداى تشکیل حزب، قرار گذاشته مىشود که نام ده نفر به عنوان مؤسسین حزب اعلام شود.این ده نفر، کسانى بودند که مجموعشان را ملت ایران مىشناخت. پیش بینى مىشد که این ده نفر را ساواک بگیرد و زندان یا اعدام کند و فرصت کار از آنها گرفته شود، لذا ده نفر دوم معین مىشوند تا ادامه راه ده نفر اول را اعلام کنند.فکر مىشد که اعدام ده نفر اول، زمینه را براى پذیرش ده نفر دوم و تشکیلات حزب فراهم خواهد کرد و مردم را متوجه مبارزات خواهد نمود.این نقشه اجرا مىشود، ولى مشیت و خواست خدا بر زنده ماندن ده نفر اول قرار مىگیرد.اینان تا این اندازه براى زندان، شکنجه و مرگ خود را آماده کرده بودند تا بلکه انقلاب اسلامى گسترش یابد و به ثمر رسد.
|